قاصدک
ساکت وساده وسبک بود،قاصدکی که داشت می رفت.فرشته ای به او رسیدوچیزی گفت.قاصدک بی تاب شد وهزار بار چرخید و چرخید وچرخید.قاصدک رو به فرشته کرد و گفت :<>
فرشته گفت :<< درست است،آنچه تو باید بر دوش بکشی ناممکن است وسنگین،حتی برای کوه اما تو می توانی زیرا قرار است بی قرار باشی.>>
فرشته گفت:<>
آنوقت فرشته خبر را به قاصدک داد و رفت وقاصدک ماند وخبری دشوار که بوی ازل وابد می داد.
حالا هزاران سال است که قاصدک می رود ،می چرخد و می رود،می رقصد ومی رودوهمه می دانند که او با خود خبری دارد.
دیروز قاصدکی به حوالی پنجره ات آمده بود.خبری آورده بود و تو یادت رفته بود که هر قاصدکی یک پیامبر است.پنجره بسته بود،تو نشنیدی و او رد شد.
اما اگر باز هم قاصدکی را دیدی ،دیگر نگذار که بی خبر بگذارد و برود.از اوبپرس چه بود آن خبری که روزی فرشته ای به او گفت و او اینهمه بی قرار شد.
عرفان نظرآهاری