برای دخترم
برای دخترم که هنوز رفتنش را باور ندارم
آنکه مست آمد ودستی به دل ما زد و رفت
در این خانه ندانم به چه سودا زد ورفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این خانه تنها زد و رفت
پنج سال گذشت نه به آسانی ِ نوشتنش بلکه به سختی باور کردنش!
پنج سال از رفتن دخترکم گذشت ...
دخترم
برای تو می نویسم...
برای تویی که تنهایی هایم پر از یاد توست
برای تویی که احساسم از آن وجود نازنین توست
برای تویی که چشمانم همیشه به راه تو دوخته است
برای تویی که وجودم را محو وجود نازنین خود کردی
برای تویی که هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است
نمیدانم چرا هنوز دلم به نبودنت برای من عادت نکرده...
هنوز هم بهونه ی تورو می گیره....
هنوزم گاه و بی گاه توی این نبودنها نگاهم به دنبالت هر جا می ره.
هیچ وقت بی دلیل نگاه نمی کردم کاری که این سالهازیاد انجام دادم !
هیچ وقت احساس خالی بودن نمی کردم چیزی که این سالها زیاد باهام کلنجار رفته !
توی سوالهام خیلی وقته گم شدم کاش جوابی پیدا می کردم.....
بر لحظه های تیره تنهایی دست میکشم ووحشتی به وسعت زندگی درخود میبینم؛
دیگر فرقی ندارد رویا وحقیقت برای نگاهم یکسان رنگ می بازد .
درخواب تو نیستی ، چشم باز میکنم بازهم نیستی ؛
هنوز یاد نگرفته ام بی تو زندگی کردن را ؛
دوست داشتن ،بی تو را ؛
اهسته گام برداشتن بی هیچ دغدغه
لمس باران بی هیچ سرزنش
خندیدن بی نگرانی
اشک ریختن بی کینه
جای نبودنت قلبم را سنگین کرده
نیستی که ببینی در هم فرو پاشیده ام ؛
نیستی که ببینی گنگ ایستاده ام بر ویرانه های قلب باز ایستاده ام ،
دستهایم خالی ،
باورم خسته ،
نه ! دیگر از نبودنت خسته ام ؛
خسته خسته
سنجاقکم ؛
نذر کرده ام برایت نامه بنویسم ولی بی عنوان
چند روزیست می خواستم نذرم را ادا کنم ولی انگار کلمات هم از من فراریند حق هم دارند دیگر از بازی من با خودشان خسته شده اند .
خودت خوب می دانی نویسنده ماهری نبودم همانطور که عاشق ماهری نبودم همانطور که مادرماهری نبودم!!!
هنوز هم با گذشت روزهایی که پیمودنش به اندازه ی هفت آسمان بود باید بین مردمی زندگی کنم که با طعنه هایشان بمن سیلی میزنند.
گاهی دردنبودنت انقدر زیاد می شود که دیگر احساسش نمی کنم .
تو نمیدانی هیچکس نمیداند بر من چه میگذرد میدانی زندگی کردن در بین مردمی که هر روز برایم هدیه شان درد توست چقدر سخت شده ؟
دیگر تاب و تحمل حتی رد شدن از کنار این مردم را ندارم.
می دانی چند وقت است خودم را در خانه حبس کرده ام و در یک اتاق تاریک برای هذیانهای گاه و بی گاهم ورود افراد ممنوع شده است ؟! همه گمان می برند باز هم همان دردست ولی نمی دانند ...
به دل نگیر ماه شبهای تنهاییم!
کلام آخر را بگویم که دیگر نذرم را ادا کردم نمی دانم کی می توانم ارام بگیرم آن زمان دوباره برایت عاشقانه هایم را که به اندازه ی تمام شعرهای سهراب است می گویم .